خدا بشین باهات حرف دارم...
فقط میخوام از یه روز کاری تا عمق شب و بهت بگم...
امروز دختری را دیدم که برای خالی کردن لذتی گفت 100 هزار تومن...
میدونی کجاش خیلی درد داشت...؟
وقتی گفت میدونم قیمتم بالاست... ولی مادرم مریضه امپولاش خیلی گرونه...
میخوام فرار کنم حرفاش مثل پتکی بود تو سرم...
ولی انگار تمومی نداره...
دیدم که مامورین انتظامات برای نداشتن پولی پدری و رو میندازن تو خیابون...
یعنی اگر پول نداری عمل نمیشی باید بمیری...؟
دیگه میخوام برم داغون شدم...چند متر جلوتر از بیمارستان جوونی رو دیدم که اگهی به دیوار میزد...
کلیه فروشی... گروه خونی A+
بهش گفتم سلامتیت بیشتر از اون پول می ارزه... گفت ای کاش برای تفریح بود...
اهنگ صداش... لحن ای کاشش انقدر توش غم بود که تمام قلبم گرفت یعنی برای چی بود...!!!
به راهم ادامه میدم سیگاری روشن میکنم بی هوا دختر بچه ای جلومو میگیره... اقا فال میخری...؟؟؟
گفتم خودم فالم تماشام کن
گفت تو رو خدا اگه اینارو نفروشم بابام منو میزنه...
تصمیم گرفتم برم پارک بشینم هوا خیلی سنگین شده...
کنار پل بچه ای رو دیدم که کاسه ای جلوشه و مشق مدرسشو مینویسه...