بخشی از پارت اول رمان نیم تاج برای معرفی :
قدم اول را برداشتم…
میخواستم گریه کنم،فریاد بزنم…
اما انگار اشک هایم همراه صدام ،خشک شده بود!
حصار دستبند فلزی دور مچ های ظریفم انگار هر لحظه تنگ تر و سرد تر میشد!
قدم دوم را برداشتم…
پاهایم میلرزید.!
لب گزیدم…نمیخواستم برم…
نباید میرفتم…
دستی به گرمای افتاب مرداد ماه از پشت روی کمرم نشست و به جلو هلم داد و بی رحمانه گفت:
_سریع تر!
سرم را پایین گرفتم و این پایان من بود؟
باد سردی که وزید ،چادر سفید روی سرم را به نرمی روی شانه هایم انداخت!
صدای جیر جیر پله های چوبی زیرپاهایم با ضجه های زن و ناله های مردی ترکیب شده بود!
سربلند کردم و این دیگر اخرش بود!
طناب دار با ریتم منظمی مقابل چشم هایم چرخید و به یکباره ایستاد!
به ارامی پلک زدم و درست وسط ان حلقه طناب یک جفت چشم خشمگین نگاهم میکرد…
با جیغ بلندی از خواب پریدم و چراغ اتاقم روشن شد!
حاج بابا با صورت ترسیده و نگران وارد اتاق شد و گفت:
_غنچه بابا…
انگار هنوز باورم نمیشد!
خواب بود؟
ضربان قلبم روی هزار بود و هر تپشش انگار داشت سینه ام را از جا میکند.