ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام!
به ادامه مطلب بروید...