با خــــدا دعــوا کردم ، باهم قهـر کـردیم فکــر کردم دیگـه دوســم نـدارهرفتــم تـو رختــخواب چــند قطـره اشـک ریخــتم و خوابـم بردصبـح که بیدار شدم مامانـم گفت نمیدونی از دیشــب تا صبح چه بارونــــی میومد . . .