درست وقتی که فکرشو نمیکنی؛ وقتی که نشستی داری یه
فیلم بامزه نگاه میکنی و قهق میخندی؛ یا با دوستات رفتی سینما 3 بعدی و
داری جیغ میزنی و خودتو خالی میکنی؛ یا وسط صفحه دوم جزوه بامزه نمکدون
کلاس داری بلند بلند اسمها رو حفظ میکنی؛ یا سر کلاس زبان به آهنگی که تیچر
گذاشته گوش میده ، وسط اینهمه اتفاق عادی درست وقتی که فکرشو نمیکنی یهو انگار دلت هرّی یریزه پایین، یهو یه گوشه قلبت احساس میکنی یه مویرگ کوچیک نکروز شده ،وسط خنده اشک تو چشات جمع میشه و وانمود میکنی از شوقه، ولی یهو یادت میاد ... یهو میفهمی که به این آسونیام نیست فراموش کردنش ... که هرچقدرم نامرد و پست و عوضی بوده تو دوستش داشتی که عاشق دروغاش شده بودی میدونی که ازش دور بودن و باهاش نبودن بهترین کاره که اصلن لیاقت نداره حتی به تو نگاه کنه ولی بازم دلت واسش تنگ میشه و دونستن اینکه حتی دروغکی ام شده، اون بهترین کسی بود که تا به امروز میفهمیدت، درکت میکرد، باهات بود آزارت میده واسه یه ثانیه ام شده دلت میخاد تو بشی همون آدم احمق و اونم همون .. آه میکشی و به هرچی آدم ناخواسته و حس ناخواسته است لعنت میفرستی ...نمیبخشمت نامرد... اگه من دیگه هیشکیو اینجوری دوست نداشته باشم ، نمیبخشمت...