مقدمه
خیس میخورد
یادت
در ژرفای تاریکی
میان انبوهی از نالههای باد
وَ گریز آسمان از وحشت
نیستی
و
نخواهی آمد، میدانم که نمیشود!
به کمک کشیده میشوم
تا پرتاب به غم نشوم.
در دورترینها
شاید هم نزدیک به تویی که جز وهم
هیچ نیستی.
دیدگان اشکی
حضور درد
و سوزِ دوبال.
متلاشی دوجسم
نیمههای مرگ
چشمانی نیمه باز
خاموشی
رهایی
و دیگر هیچ!
به تو تهدید شدهام!
کسی در من، بیتو قصد خودکشی دارد
فریادرسم شو
تا دیده نبستم.
نفسهایم
خسته میشوند
از بیهواییِ تویی که
در هوایم نیستی!
شب
به بستر کشید غمش را
وَ ماه، بیمار شد در نگاهش.
هیچکس پیدا نمیشود
دستت را بگیرد
نفسهایت را بشمارد
به خندههایت نگاه کند
دلش بلرزد
خانه خراب شود
تب کند و بیمار شود!
هیچکس من نمیشود.
بیتو، همهچیز خاکستریست
سیاه دیگر تکراریست.
اما من بیتو
در نبودت
میمیرم.
کشته میشوم.
بیتو،
بیهیچ
میمیرم.
خیال نیست
باور هم نیست.
درد است
اندکی هیچ
وَ نابودی و دگر هیچ.
در من جنگی به پا شده است
که میخواهم بگریزم از
جدالش و اما
پرسههای تو در این میان
رخصت کاری نمیدهد.
سکوتیست پرحرف.
برخوردِ دو لــ*ب
خودِ درد
شکست و خاموشی.
این هیچ خودش مرگ است!
در سپیدهدمی، چشمان نم گرفتهام را ببوس.
و عبور عشق از چشمان منی!
شب،
مانند سیاهیِ پشت پلکش
بر روحش ریشه میزند
و اندک هیچیِ زندگیاش
نگاهت، سرازیریِ عطوفت
وَ خرمن گیسوانت
نقش دستانم.
وَ این تو،
وا میدارد مرا به دعای صبحگاهی.