ریششو میبینی...میترسی...
لباس روی شلوار میبینی...میترسی...
ژیگول میبینی...میترسی...
ماشین مدل بالا از کنارت رد میشه تو خیابون...میترسی...
ماشین قراضه رد میشه...میترسی...
موتوری با اون نگاه کثیفش کنارت ویراژ میده...میترسی...
کنار خیابون یه پیرمرد نشسته ، کنار درخت و باهمون عینک ته استکانیش نگاهت میکنه
که باد بزنه مانتوت کمی بره کنار ...میترسی...
کنار خیابون یه دسته مرد وایسادن و مثل گرگ نیگات میکنند...میترسی...
سوار تاکسی و کرایه ای هم بخوای بشی ،
حتی اگه جلو هم بخوای بشینی که راحتتر باشی...میترسی...
مانتوی روشن بپوشی بیای تو خیابون از نگاه مردها که دنبال رد لباس زیرت هستند...میترسی...
عینک آفتابی میزنی میای تو خیابون از نگاههای که دنبال چشمهای اون زیر هستد...میترسی...
با دوستات میری بیرون تو کافی شاپ که باید دودسیگار بخوری...
اگرم بری پارک از مردهای بیکار پارک...میترسی...
از پدری که دست پسر کوچکش راگرفته ،
از کنارت رد میشه و تیکه ای بارت میکنه و به پسرش نگاه میکنه و میخنده...از هردوشون...میترسی
ترس...ترس...ترس...
کابوس های روزانه و شبانه آدمهایی شده که میخوان فقط کنار آدمها تو جامعه زندگی کنند...