کـــم ســـرمــایــه ای نـیســت؛
داشـتــن آدم هــایــی کــه حـــالـــت را بــپـرســنـد . . .
ولــی از آن بـهــتـــر
داشـتـن آدم هــایـی اســت کـه وقـتـی حـالـــت را مـی پــرسـند ،
بـتــوانـی بـگــویـی : خــــــوب نیـستـم . . . !
بــه یـاد داشــته بـــاش !
هــــرگز عـــشق را گــدایی نــکنیم،
مــعمولا چــیز با ارزشی را بــه گــدا نــمی دهند ...
■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ سایت عاشقانه رویای خیس ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■
پــرنده ای کــه مــال شــما نــیست ، اگــر صــد قــفس بــسازی بـاز هـم مـی پرد
بـــــرای خـــــــــودت زنــدگی کـــن
کــسی کــه تــو را دوســــت داشـــته باشــد
بــا تــو مـی ماند ، بــــــرای داشـتنت مـی جنگد ...
امــا اگــر دوســتت نــداشته بــاشد
بــه هــر بــهانه ای می رود ...
ﯾﻪ ﮔﺮﻭه ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﺴﺘﻦ :
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ . . .
ﯾﻪ ﺩﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ . . .
ﺣﺎﻣﯽِ ﺁﺩﻣَﻦ ﺗﻮﯼ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺤﺮﺍﻧﯽ . . .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﻣﯿﺸﻦ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ "" ﺩﻭﺳﺖ "" ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺎﺷﻦ
ﺗﺎ ﯾﻪ "" ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ"" ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺗﻮ ﺩﻝ ﻃﺮﻑ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﻩ . . .
ﯾﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺷﻮﻧﻦ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺩﺍﺷﻮﻧﻮ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﻮ ﮐﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻏﺮﻏﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ . . .
ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺸﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ک بـ ﺫﻫﻨﺖ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻬﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺘﻪ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯﻫﺮﭼﯿﺰِ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ !
تـــــــقــدیــم بــه هـــمه دخـــترای گــل
هر روز صبح به عشق پسرگل فروش از خواب بیدار می شد.
به سمت محل کارش میرفت .
تقریبآ یک سالی می شد که دل به پسر گل فروش بسته بود .
هر روز عصر هنگام برگشتن به خانه
به بهانه دیدن پسر از او یک شاخه گل میخرید .
حدود یک هفته ای شد که دکه ای گل فروشی بسته بود .
خیلی نگران شده بود .
با خود تصمیمی گرفته بود
میخواست در اولین فرصت به او بگوید .که دوستش دارد
ولی باید منتظر می شد تا پسر بیاید.
امروز صبح به امید اینکه گل فروشی باز است از خواب بیدار شد .
ولی باز هم گل فروشی بسته بود و از او خبری نبود .
هنگام برگشتن از کارش وقتی به گل فروشی رسید ...
پسر را داخل دکه دید برق شادی در چشمانش می درخشید.
به یاد تصمیمی که گرفته بود افتاد. باید حرف دلش را میزد .
با هیجان خاصی وارد گل فروشی شد
در کنار گلدان پر از گل های رز...
دختری خوش چهره نشسته بود و پسر نیز کنار او ایستاده بود ...!
تا چشم پسر بهش افتاد تبسمی کرد و دختر را نشان داد و گفت :
(( نامزدمه )) یک هفته ای میشه که نامزد کردیم ...
از شما خیلی براش گفتم خیلی دوست داشت شما را ببینه ......
دیگر حرف های پسر را نمی شنید
فقط عرق سردی در تمام بدنش حس می کرد ...