دلایـل بـا ارزش بـودن زن :
به گفتـه یکی از بزرگـان زن اگر پرنـده آفریـده می شـد ؛
حتـما "طاووس" بـود . . .
اگـر حیـوان بـود حتـما " آهــو " بـود . . .
اگر حشـره بـود حتـما " پـروانـه " بـود . . .
او انسـان آفریـده شـد ؛
تا خواهـر باشـد و مـادر باشـد و عشــق . . .
زن چنـان بـزرگ است که خداونـد وعـده زنـان بهشـتی را
به مـردان مـؤمـن در بهشـت داده اسـت
زن با احسـاس تریـن موجـودات خــداسـت ،
تا حـدی که یـک گـل او را راضـی می کنـد
و یـک کلمـه او را به کشتـن می دهــد . . .
پـس ای مـرد مواظـب بـاش ؛
زن از دنـده تو ساختـه شـده پس تکبـر را کنـار بگـذار ،
زن از سمـت چـپ تو نزدیـک به قلبـت ساختـه شده ،
تا او را در قلبـت جا دهـی ، شگفـت انگیـز اسـت زن . . .
درکودکی درهـای بهشـت را به روی پـدرش می گشایـد
در جوانـی دیـن شوهـرش را کامـل می کنـد . . .
و هنـگامی که مـادر می شـود بهشـت زیـر پای اوسـت ؛
قدرش را بدان ای مـرد . . .
هر روز صبح به عشق پسرگل فروش از خواب بیدار می شد.
به سمت محل کارش میرفت .
تقریبآ یک سالی می شد که دل به پسر گل فروش بسته بود .
هر روز عصر هنگام برگشتن به خانه
به بهانه دیدن پسر از او یک شاخه گل میخرید .
حدود یک هفته ای شد که دکه ای گل فروشی بسته بود .
خیلی نگران شده بود .
با خود تصمیمی گرفته بود
میخواست در اولین فرصت به او بگوید .که دوستش دارد
ولی باید منتظر می شد تا پسر بیاید.
امروز صبح به امید اینکه گل فروشی باز است از خواب بیدار شد .
ولی باز هم گل فروشی بسته بود و از او خبری نبود .
هنگام برگشتن از کارش وقتی به گل فروشی رسید ...
پسر را داخل دکه دید برق شادی در چشمانش می درخشید.
به یاد تصمیمی که گرفته بود افتاد. باید حرف دلش را میزد .
با هیجان خاصی وارد گل فروشی شد
در کنار گلدان پر از گل های رز...
دختری خوش چهره نشسته بود و پسر نیز کنار او ایستاده بود ...!
تا چشم پسر بهش افتاد تبسمی کرد و دختر را نشان داد و گفت :
(( نامزدمه )) یک هفته ای میشه که نامزد کردیم ...
از شما خیلی براش گفتم خیلی دوست داشت شما را ببینه ......
دیگر حرف های پسر را نمی شنید
فقط عرق سردی در تمام بدنش حس می کرد ...