بــودنــت حــس عـجـیـبی ســت کـه دیــدن دارد
ناز چشمــــــان قــشـنـگ تــو کـشـیـدن دارد
آتــش از هــرم تـنت سـخـت بـه خــود می پـیـچـد
دل مــن شــوق در آغــــوش پــریــدن دارد
لــب تــو کـهـنـه شــرابی ســت و مــن مـی دانـم
بـوسـه از طـعـم دهــان تــو چشـیـدن دارد
چـشـم تــو ریـخـتـه بـر هــم مـنِ مـعـمـولی را
یک نـگاه تــــو بـه مـن جــامـه دریـدن دارد
ســر و سـامـان بـدهـی یـا سـر و سـامـان بـبـری
قلــب مــن ســــوی شـمـا مـیـل تــپـیـدن دارد
وصــل تـو خـواب و خــیـال اسـت ولـی بـاور کـن
بــودنـت حـس عـجـیـبی سـت کـه دیــدن دارد
« ناصر رعیت نواز »
از تـــمام عشــقمان فاصله اش ســــهم مـن است
هــــر کجا میروم از قـــصه ی عشقی سخن است
چـــاره ای نیست... ، بـه رویــــای تــو عــادت دارم
این همان سخت ترین قسمت عاشق شدن است