او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.
به ادامه مطلب بروید...
سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.
به ادامه مطلب بروید...