...بدون تو میمیرم . این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود.
به ادامه مطلب بروید...
سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.
به ادامه مطلب بروید...
اگر از جنگِ دنیا برنگشتم تو جایِ هردوتامون زندگی کن
تمامِ لحظه هامون منطقی بود تو جایِ هردومون دیوونگی کن
دلم تنگِ واسه روزای بارون که چترِ تو فقط پناهِ من بود
اگه دستاتو بی موقع گرفتم همون زیباترین گناهِ من بود
دلم باید کدوم شهرُ بگرده ؟ باید پایِ کدوم جاده بشینه
رو گندمزارِ موهایِ تو مُردن واسم مومن ترین مرگ زمینه
کی حالِ منو میدونه به جز تو ؟ کسی نشونی مو خبر نداره
واست یه جمله ی تازه نوشتم ولی کی واسه من نامه بیاره ؟
چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم
چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم
تمامِ جمله هایِ تو قشنگه فقط تو اسممُ غلط نگفتی
شده خودم بیفتم پایِ دنیا نمیزارم که تو از پا بیفتی
باید دردمو تو دلم بریزم مثه حرفی که تو نمیشنوی شم
باید به خاطرت با کی بجنگم تا مثل شونه های تو قوی شم
کسی که قهرمان قصه هامه چطور میتونه از دلم جدا شه
یه ماهی ام که دریاشُ گرفتن دلش میگیره تویِ برکه باشه
چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم
چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است!
به ادامه مطلب بروید...