| دوشنبه 11 تیر 1403
رمان ناب | رمان ناب دانلود و خرید رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️
چیستا یثربی,داستان عاشقانه پستچی,داستان پستچی از چیستا یثربی,بیوگرافی چیستا یثربی,اینستاگرام چیستا یثربی,داستان های عاشقانه جدید,قسمت اول داستان پستچی,قسمت دوم و سرم داستان پستچی,دانلود قسمت چهارم پست
صفحه اصلی / داستان پستچی از چیستا یثربی
دانلود متن قسمت 26 داستان چیستا یثربی

مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.


به ادامه مطلب بروید...

  • اشتراک گذاری
قسمت 25 داستان پستچی نوشته ی چیستا یثربی

دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.


به ادامه مطلب بروید...


  • اشتراک گذاری
قسمت بیست و سوم 23 داستان کوتاه پستچی

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.


به ادامه مطلب بروید...

  • اشتراک گذاری
اگر از جنگ دنیا برنگشتم ، تو جای هردوتامون زندگی کن

اگر از جنگِ دنیا برنگشتم تو جایِ هردوتامون زندگی کن 


تمامِ لحظه هامون منطقی بود تو جایِ هردومون دیوونگی کن 


دلم تنگِ واسه روزای بارون که چترِ تو فقط پناهِ من بود


اگه دستاتو بی موقع گرفتم همون زیباترین گناهِ من بود

 

دلم باید کدوم شهرُ بگرده ؟ باید پایِ کدوم جاده بشینه 


رو گندمزارِ موهایِ تو مُردن واسم مومن ترین مرگ زمینه 


کی حالِ منو میدونه به جز تو ؟ کسی نشونی مو خبر نداره


واست یه جمله ی تازه نوشتم ولی کی واسه من نامه بیاره ؟


چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم


چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم


تمامِ جمله هایِ تو قشنگه فقط تو اسممُ غلط نگفتی


شده خودم بیفتم پایِ دنیا نمیزارم که تو از پا بیفتی


باید دردمو تو دلم بریزم مثه حرفی که تو نمیشنوی شم


باید به خاطرت با کی بجنگم تا مثل شونه های تو قوی شم


کسی که قهرمان قصه هامه چطور میتونه از دلم جدا شه


یه ماهی ام که دریاشُ گرفتن دلش میگیره تویِ برکه باشه


چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم


چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم


« علی رادی - تیتراژ فیلم پستچی چیستا یثربی »
  • اشتراک گذاری
قسمت بیستم 20 از داستان چیستا و علی

سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.


به ادامه مطلب بروید...

  • اشتراک گذاری
قسمت نوزدهم 19 داستان عاشقانه پستچی

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است!


به ادامه مطلب بروید...

  • اشتراک گذاری
داستان عاشقانه پستچی قسمت 1 تا 4 از چیستا یثربی

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.


به ادامه مطلب بروید...

  • اشتراک گذاری
مجوز ها
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • تعداد مطالب : 1497
  • تعداد نظرات : 4877
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 8
  • اعضا آنلاین : 0
  • تعداد اعضا : 5512
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 2,742
  • بازدید دیروز : 1,456
  • آی پی امروز : 484
  • آی پی دیروز : 208
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,742
  • بازدید ماه : 2,742
  • بازدید سال : 175,432
  • بازدید کلی : 15,526,593
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.16.67.112
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سیستم عامل :
  • امروز : دوشنبه 11 تیر 1403
لینک دوستان
تبلیغات
محل تبلیغات شما
کیفیت سایت را چطور میبینید ؟
درباره سایت
رمان ناب | رمان ناب دانلود رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ناب | رمان ناب دانلود و خرید رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️ " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد