مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.
به ادامه مطلب بروید...
دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.
به ادامه مطلب بروید...
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.
به ادامه مطلب بروید...
اگر از جنگِ دنیا برنگشتم تو جایِ هردوتامون زندگی کن
تمامِ لحظه هامون منطقی بود تو جایِ هردومون دیوونگی کن
دلم تنگِ واسه روزای بارون که چترِ تو فقط پناهِ من بود
اگه دستاتو بی موقع گرفتم همون زیباترین گناهِ من بود
دلم باید کدوم شهرُ بگرده ؟ باید پایِ کدوم جاده بشینه
رو گندمزارِ موهایِ تو مُردن واسم مومن ترین مرگ زمینه
کی حالِ منو میدونه به جز تو ؟ کسی نشونی مو خبر نداره
واست یه جمله ی تازه نوشتم ولی کی واسه من نامه بیاره ؟
چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم
چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم
تمامِ جمله هایِ تو قشنگه فقط تو اسممُ غلط نگفتی
شده خودم بیفتم پایِ دنیا نمیزارم که تو از پا بیفتی
باید دردمو تو دلم بریزم مثه حرفی که تو نمیشنوی شم
باید به خاطرت با کی بجنگم تا مثل شونه های تو قوی شم
کسی که قهرمان قصه هامه چطور میتونه از دلم جدا شه
یه ماهی ام که دریاشُ گرفتن دلش میگیره تویِ برکه باشه
چقـد تو کوچه رو نگاه کردم چه پله هایی که پرواز کردم
چقد سایه تو اشتباه دیدم مثه دیوونه ها در باز کردم
سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.
به ادامه مطلب بروید...
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است!
به ادامه مطلب بروید...
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
به ادامه مطلب بروید...