گفت بگو ..
گفتم...
گفت : پيش از آنکه بروم بگو...
گفتم...
گفت : در تو آرامش را مي جستم , در کلامت , نگاهت , گويشت ...
پس بگو , برايم حرف بزن...
برايش گفتم ...
از آنچه او در من مي جست برايش گفتم ...
از آرامش , دوست داشتن , عشق..
او خواست آرامش کنم, غافل از اينکه با او آرام شده بودم...
اما افسوس..
گويا گفتن و گفتن هاي من برايش رنگ و بويي نداشت و کافي نبود...
آري گفتم , " گـــــــفتن هــــــــــاي بـــــــي اثـــــــــــر "
او رفت...
آنچه من نامش را "عشـــــــق" نهاده بودم , او نامش را " تــــــــــرس " نهاد...
آنچه نامش را " خويشتن داري " نهاده بودم , او نامش را " غــــــــــــــــرور " نهاد...
آنچه نامش را " وابستــــــــــگي " نهاده بودم , او نامش را " چسبـــيدن " نهاد...
اورفت وبگذشت از آنچه برايش گفتم
از عشق , وابستگي , دوست داشتن , دوستت دارم هاي غير پوشالي و حقيقي..
آري چون گفتم و " راست " گفتم اورفت...
شايد اگر " دروغ " مي گفتم او هنوز مانده بود...
لحظه ی قشنگیه :
وقتی که اعصابت خورده...
ولی عشقت میاد دستت رو آروم می گیره
و فشارش می ده، میبوسه….
و تو اینقدر آروم می شی
که اگه صد سال بقیه می نشستند
و باهات حرف می زدن آرامش نمی گرفتی...