خلاصه رمان بن بست 17:
رمانی از جنس یک خونه در قدیمی ترین و سنتی ترین و تاریخی ترین محله های تهران،
خونه ای با اعضای یک رنگ و با صفا که میتونستی لبخند رو لب باغبون آن ها تا عروسشان ببینی،
خونه ای که چندین کارگردان و تهیه کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،
خونه ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه تو تابستون دور اون جمع میشن و چای آلبالو میخورن،
خونه ای با یک حوض بزرگ وسط حیاط آن که صدای شالاپ شالاپ آبش روح تازه ای به اون خونه میبخشه،
خونه ای با یک نمای بسیار زیبای سنتی تاریخی که با اینکه خیلی از امکانات خونه های مرکزی رو نداره اما میتونی …
حرف های نویسنده:
سلام می دونین که خلاصه ای در کار نیست.سبکنوشتنم رو هم می دونید اما بار اجتماعی این رمان کمتر خواهد بود.
اینم می دونین که فرصت نوشتن ندارم.
تصمیم درستی نبود که تو این برهه از زمان بنویسم قطعا اذیت میشم اما تموم سعیم رو میکنم شما اذیت نشین
و تا اونجا که از دستم برمید منتظرتون نمیذارم.
اما انتظار دارم مثل همیشه با شعور بالاتون درکم کنید
و اگر تحمل فاصله بین پارتها رو ندارید خواهشا خواهشا خواهشا اجازه بدین رمان تموم شه
و بعد بخونید.رمان تا آخرین کلمه رایگانه،حذف نمیشه و برای همیشه به صورت مجازی در دسترستون خواهد بود.
دانلود رمان بن بست 17
دانلود رمان ماه شب تار من, دانلود رمان ماه شب تار من اندروید, دانلود رمان ماه شب تار من ایفون, دانلود رمان ماه شب تار من جاوا, دانلود رمان ماه شب تار من پی دی اف, رمان ماه شب تار من, نگاه دانلود, یک رمان
سورن افشار یکی از تاجران بزرگ و سرشناس که سالهاست نفرت در قلب او ریشه دوانده؛ اما با دزدیدن آیسان،
داستان آنطور که او پیشبینی کرده بود، پیش نمیرود و خواهناخواه وارد مسیری میشود که سرنوشتش را تغییر میدهد.
اما با پیداشدن باربد تاجفر، برنامه عوض میشود و…
قسمتی از رمان :
بیتوجه به التماس و گریهوزاریهای سارن، در اتاق رو بستم و روی صندلی مخصوص و بزرگم که کنار تخت قرار داشت، نشستم.
جعبهی سیگار رو از جیب کتم بیرون کشیدم. نخی بیرون آوردم و بین لبم قرار دادم. فندکم رو از روی پاتختی چنگ زدم.
زیر نخ سیگارم گرفتم و روشنش کردم.
به تابلوی نقاشی خودم که تصویر دختری روی تابلو نقش بسته بود، نگاه کردم.
سیگار رو آروم از لای لبم بیرون کشیدم و پوزخندی زدم.
کارم به جایی رسیده که خواهرم هم بهم خــ ـیانـت میکنه.
نفسم رو عصبی بیرون دادم. بلند شدم و چنگی به موهام زدم. صدای گریهی سارن از بیرون میاومد و عصبیترم میکرد.
فریاد بلند و خشمگینی کشیدم. با پام به زیر میز بـ*ـار زدم که میز کج شد و روی زمین با صدای ناهنجاری افتاد.
تموم وجودم میلرزید. از خشم به نفسنفس افتاده بودم و قفسهی سـینهم بهشدت بالاوپایین میشد.
در با ضرب باز شد و پشتبندش صدای نگران رخساره به گوشم رسید:
دانلود رمان همنشین صخره ها ویژه نگاه دانلود
– سورن خوبی؟
بدون اینکه برگردم، به سقف خیره شدم و با پوزخند گفتم:
– خیلی وقته حالم خوبه. مگه نمیبینید؟
صدای آهش رو شنیدم و پشتبندش، صدای قدمهای آرومش رو که از اتاق بیرون زد.
دست لرزونم رو به صورتم کشیدم. نفسم بهسختی بالا میاومد.
کتم رو صاف کردم و با قدمهایی آروم اما محکم از اتاق بیرون زدم. تا پا روی پاگرد گذاشتم، فرزاد جلوی روم سبز شد و با تردید پرسید:
– آقا حالتون خوبه؟