مـــن زنـــم . . . !
زنـی از جـنــس خــواهــرت . . . از جـنـس مــادرت . . . از جــنس هـمسـرت . . .
و هــر گاه نـگاهـی نـابـهنـگام از روی هـــــــــوس بـر مــن انــداخـتی،
نـامـــوس خــویـش را در چشـمــان پـلیــد رهـگــذران انـسـان نمــا حـــس کــن . . .!
آنچـه تــورا خـشمگیـن میـسازد ،
بـرادر ، پــدر و هـمسـر مــرا نـیز بـه خـشــم وامـیـدارد . . . !!!
قـــوربـــونـــش بـــــرم قـــــــــــــــــهر کــــرده .... !
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت :
ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،
مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و عصبانی،
طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری گ... می خوری تو و هفت جد آبادت …
خجالت نمی کشی؟
جوان امّا،
خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،
همانطور موأدبانه و متین ادامه داد . . .
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین،
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن،
من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم …
حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد …
همانطور که یقه جوان را گرفته بود،
آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …...