خلاصه: دختری غمگین، که غم هایش را پشت لبخند شیرین لبانش، پنهان می کند و چه می دانند در دل او چه می گذرد، کسانی که با حرف هایشان دل دخترک را به درد می آورند و او همچنان با لبخند دلنشینش به آنها می نگرد. لبخندی تلخ، اما غمگین که جنس غمش را فقط یک نفر درک خواهد کرد. کسی که دخترک داستان را تنها نخواهد گذاشت. کسی که دلش را به لبخند شیرین دخترک، داده است…!
پیشنهاد ما
رمان نفس هم گناه | الینا محمدی و شکارچی کاربر انجمن نودهشتیا
رمان شکیب | …….. کاربر انجمن نودهشتیا
مقدمه:
میخواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد. رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد، شکست شیشه غم هایم و پر شد از شادی روزگارم. نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم، نه مثل پرنده در آسمانها… من تو را بی رویا، همینجا در کنار خود میبینم!
نشستهای روی پاهایم، خیلی خوب فهمیدهای که چقدر دوستت دارم و بلند فریاد میزنی دوست داشتنت را… بی قید و شرط، بی منت، بدون خواهش، بدون التماس! من تو را دارم، تو اینجا هستی دقیقا کنار من! چند لحظه به وسعت تمام لحظهها نگاهت میکنم و همین میشود که من تو را حس میکنم.
یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانهات پر کرده. تویی قبله راز و نیازهایم، دستانت را به من سپردهای و گرم شده دستهایم.
تا همینجا، همین خط، بگذار آخر خطمان را نشانت دهم، آخر خط ما یک نقطه چین بی پایان است… میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی و جاودان است …!
دانلود داستان کوتاه تلنگری برای مرگ نودهشتیا
نام داستان: تلنگری برای مرگ
نویسنده: مرضیه علیشاهی کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: اجتماعی
هدف: نشان دادن قصه های واقعی از زندگی های پر فراز و نشیب، بردباری ها و فداکاری های سرشار از رنج و درد های بی شمار است.
مقدمه:
گاهی یواشکی خواب تو را می بینم.
یواشکی نگاهت می کنم.
پنهانی دلم برای نگاه خاصت تنگ می شود.
اما تو دیگر نیستی، بار سفر بسته ای از این دنیا.
و من چقدر هنوز؛ در رخت خوابت تو را نوازش می کنم.
پیشنهاد ما
رمان تیغ گناه | یاسمن رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
رمان درستش میکنم | کاربر انجمن نودهشتیاMaaRRYYaaM
بخشی از داستان
خلاصه:
داستان همسری نمونه، پدری مهربان که زندگی ایده عالی را در کنار فرزندانش شروع می کنند. اما اتفاقی نا خوشایندی منجر به دیوانگی هردویشان می شود. آن اتفاق چه بوده که سلسله ی صمیمی خانواده را برهم زد؟ یک عشق قدیمی؟ نه!
اتفاق ناخوشایندی که هیچ گاه آمدنش را خبر نمی دهد و روزی به خاطر یک سهل انگاری ممکن است برای هر یک از ما اتقاق می افتد!
نکته: قابل توجه خواننده های عزیز، این یک داستان کوتاهه نه یک رمان و اینکه داستان واقعیه و هیچ یک از موضوعات بر اساس خلاقیت نیست!
?
آروم چشمهام رو باز کردم که با وجود نور زیاد داخل اتاق، مجبور شدم دوباره ببندمشون. به آرومی همون کار رو انجام دادم. با دیدن آرمان که با چشمانی سراسر شور و اشتیاق به من خیره شده بود، لبخند روی لب های خشکم نشست.
متقابلا لبخند گرمی به صورتم پاشید و با خنده گفت:
– دختره مون حالش خوبه عزیزم!
دست سردم رو توی دست های گرم و پر حرارتش گرفت.
قطره اشکی از گوشهی چشمم جاری شد. چقدر منتظرت بودم دخترکم.
بی قرار لب زدم.
– کجاست؟
صدای مامان از کنارم بلند شد.
– میآرنش عزیز دلم، نگران نباش. یه نوهی خوشگلی دارم که نگو. چشمهاش رنگ چشم های خودت سبزه. جوری با اون چشمهای جنگلیش بهت خیره میشه
دختر : شنیدم داری ازدواج میکنی . . . مبارکه ! خوشحال شدم شنیدم . . .
پسر : ممنون . . . انشالله قسمت شما !
دختر : می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام ؟!
پسر : چی می خوای ؟
دختر : اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟
پسر : چرا ؟! می خوای هر موقع که نگاش میکنم . . . صداش می کنم . . . درد بکشم ؟!
دختر : نه . . . !!
آخه دخترا عاشـــــــق باباهاشون می شن ..
می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم . . . !
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
این ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود
و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.
زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…
اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
دیشب گرسنه بود دختری که مرد ...
چه آسان به خاک پس دادیمش...
و دردناک تر از مرگ او
داستان مادرش بود که برای خرید نان تن به هرزگی داد
آن هم از رو اجبار...
همسا یه اش زیارتش قبول، مکه رفته بود...
-------------------------------------------------------
ارسال شده توسط : Parisa
مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به
شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او راحت تر می شود . موقع پیاده شدن تمام
عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...(تقصیر خودم بود باید جلو مینشستم.)
مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد
چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر
کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...(تقصیر خودم بود باید با
اتوبوس می آمدم.) اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ
نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100سانت
میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا
می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...(تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را
پیاده می آمدم.)پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور
کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض
کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...(تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.)
راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180
درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به
نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش
به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم
شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.(تقصیر خودم
است باید با ماشین شخصی می آمدم.)
و من هر روز هر ساعت هر دقیقه همچنان مقصر شناخته می شوم ! به هزار و یک دلیلی که
نمی دانم چیست...
مردان قبیله سرخ پوست از رئیس جدید می پرسند :
آیا زمستان سختی در پیش است ؟
رئیس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت ، جواب میده :
برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید .
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه میگه :
آقا امسال زمستان سردی در پیشه ؟
- اینطور به نظر میاد
پس رئیس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه
یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه میگه :
شما نظر قبلیتون رو تایید میکنید ؟
- صد در صد!
رئیس قبیله به همه افراد دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع کردن هیزم بیشتر
صرف کنند،بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه میگه :
آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
- بگذار اینطور بگم،سردترین زمستان در تاریخ معاصر !
رئیس : از کجا میدونید ؟
- چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع میکنند!
خیلی وقت ها خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ...
یه روز یه زن و مرد ماشینشو تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشند،
ولی هر دو نفر سالم میمونند . وقتی که از ماشینشون پیاده میشند و صحنه تصادف رو میبینند ،
مرد میگه :
- ببین چیکار کردی خانم ! ماشینم داغون شده !
-آه چه جالب ، شما یه مرد هستید !
-بله ، چطور مگه ؟
- چقدر عجیب ! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملا سالم هستیم!
-منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم !
مرد با هیجان زیادی میگه :
- اوه بله ف کاملا موافقم! این حتما نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه :
- یه معجزه دیگه ! ماشین من کاملا داغون شده ولی این بطری مشروب کاملا سالمه !
این یعنی اینکه باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
- بله بله ، حتما همینطوره ! کاملا موافقم!
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه،مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و
برمیگردونه به زن.
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره بر میگردونه به مرد!
مرد با تعجب میگه :
- مگه شما نمینوشین؟
زن با شیطنت خاصی میگه :
- نه عزیزم ، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!
بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت : آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم : امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت : آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت : خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله !
گفتم : از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت : چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم : فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه
رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره
به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه
منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟
اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم : تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره
عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت : معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم : پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم : با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت : می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت : احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ سایت عاشقانه رویای خیس ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■
تو خیابون داشتم راه می رفتم،منو با چادر دید...
گفت : تو این گرما ! این چیه؟! آبپز نمیشی؟!!
و بعد انگار یکی تو گوشم گفت :
« قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَّوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ »
بگو به آنان آتش جهنم سوزان تر است اگر دریابند - سوره توبه آیه ی 81
بــــعضی وقـــت ها آدم هــــا الـــــماسی تـــو دســـت دارنــــد ،
بـــعد چــــشمشــون بــه یه گــــردو مــــی افته . . .
دو لا مــــیشن تـــا گــردو رو بــردارند ، الــماسه مـی افته تـــو شــیب زمـــین و قــل مــیخوره
و تو عــــــــــــمق چـــاهی فــــــــــــــرو مــــــــــــیره . . .
مـــــــــــــــیدونی چــی مـــیمونه ؟
یــه آدم . . . یــه دهــن بـــــاز . . . یــه گـــردوی پــــوک . . .
و
یــه دنــــــــــــیا حـــــــسرت . . .!
-------------------------------------------------------
ارسال شده توسط : Parisa