1 - به جای اینکه با شما بطور منطقی به بحث و رسیدن به تفاهم صحبت کنه ،
از نقطه ضعفتون استفاده کنه و با حرفای احساسی فریب بده
5 - بهانه های روزمره ، مثلا فعلا بیکارم...سربازی تموم بشه..سرمایه ندارم..
بزار نظر خونواده رو جلب کنم و...
یه پسر با یه نگاه از یه دختر خوشش میاد ، و عشق اول از طرف اون شروع می شه ،
تا جایی كه زندگیشو پای عشقش می ذاره .... اما دختره حرفشو باور نمی كنه ،
چون : یه چیزایی از قبل دیده و شنیده .
تا دختره میاد حرف پسره رو باور كنه ، پسر دلسرد و خسته می شه
و میره سراغ یكی دیگه .... بعد كه دختره تازه تونسته حرف پسره رو باور كنه
، میره طرف پسره ...
اما پسره رو با یكی دیگه میبینه ... اینجاست كه می گه
حدسم درست بود و پسر ها همه اینجورین ... و اون اشتباهی رو می كنه كه قبلا شنیده بود ...
و همه چیز از بین میره و این قانون برای همه تكرار می شه....
ولی تقصیر كیه و مشكل اصلی چیه ؟!؟!؟!؟
دختر فریاد زد : مامان من با فرهاد ازدواج میکنم .
مادر : دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه …
دختر : دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ..
مادر : داری اشتباه میکنی ..
دختر : من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم …
مادر : من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی .
دختر با عصبانیت : اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی ..
بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت و بازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم در را کوبوند …
مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید …
با دست به شروع کرد به ماساژ دادن..
آروم آروم به سمت تلفن رفت ..
قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه …
دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند …
قرار میگذارند دختر چند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرش راضی شود …
وقتی دختر وارد خانه میشود ..
فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود …
وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه میشود …
از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود …
دختر : فرهاد من میخوام برم
فرهاد با لحنی چندش آور گفت : کجا؟! بودیم درخدمتتون ………..
دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد …
فرهاد بعد از یک هفته در حالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند …
دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند ..
با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد…
دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود ..
پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند …….
کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن …
بهترین عشق دنیا ، مادر است…..
-------------------------------------------------------
ارسال شده توسط : Marjan
من و محمد چند سال پیش با هم آشنا شدیم .
محمد تاجر فرش بود
ما خیلی زود با هم ازدواج کردیم
ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز تلفن زنگ زد
*الو!! بفرمایید ؟! اصغر آقا شمایید ؟؟ محمد خونه نیست ...
ولی به خدا شب روز به فکر بدهی شماس
** خانم محترم تو چرا فکر بدهی تون نیستی؟
مگه شریک زندگی محمد نیستی ؟؟دوستش نداری؟؟
*من عاشق محمد هستم.یک روز بدون محمد نمی تونم زندگی کنم!
ولی من چیکار میتونم بکنم ؟
**تو کافیه کمی با من مهربون باشی...
من هم قول میدم شکایت نکنم و بدهی ببخشم...
* خفه شو !!! تو جای پدر منی نمک نشناس !!
چرا نمیفهمی اون ورشکست شده ؟؟
گوشی قطع کردم دستام داشت می لرزید .
نمی دونستم چیکار کنم خواستم به محمد بگم
گفتم شاید اوضاع بدتر بشه و اصغرآقا تحریک بشه و محمد بندازه زندون
اون وقت من چیکار کنم دق می کنم!! صبح تصمیم خودمو گرفتم
کار من خیانت نیست...
من از شدت علاقه ام به محمد این کارو میکنم که گرفتار نشه
با این افکار شماره اصغرآقا را گرفتم و اولین قرامون گذاشتیم
خیلی سخت بود !!
ولی وقتی محمد پشت میله های زندان تصور میکردم
میگفتم خدا هم من می بخشه من خیانت نمیکنم فداکاری میکنم.
چند وقت گذشت و قرار شد جمعه آخرین دیدارمون باشه
و همه چیز تموم و خلاص
آخرین قرار گذاشتم توی خونه خودمون
که اول مدارک رو بگیرم که بعدا نتونه دبه کنه !!!
محمد بیچاره صبح رفت شهرستان
اصغر آقا با مدارک نزدیک ظهر آمد ...
نهار رو تو خونمون با هم بودیم
بعد از اون کار حدود ساعت ۳ بود که اصغر آقای خوک صفت رفت ...
در همین حین محمد وارد خونه شد!!!
من دست و پام رو گم کرده بودم ظاهرم مناسب نبود .
چشماش از شدت خشم سرخ شده . بود همش داد میزد .
اون مرتیکه اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟
این چه وضعیه تو داری ؟
دختره بی لیاقت نون من میخوری بهم خیانت میکنی ؟؟؟
خــــیـــــانــ
با دستاش گلوم گرفته بود و فشار میداد .
داشتم خفه می شدم .
اصلا نذاشت توضیح بدم .
توی یک لحظه دستم به گلدون بلوری روی میز رسید
و محکم زدم توی سرش .....
برای لحظه ای اشکی از گوشه چشماش جاری شد ...
بعد چشماش رو برای همیشه بســت .
محمد پاشو ...محمد ...محمد پاشو ...... وااااای خدایـــــــــــ
آقای قاضی شما هم من رو اعدام کنید
من باید برم به محمد بگم که خیانت کار نبودم!!!
تو رو خدا هرچی زودتر من اعدام کنید
محمدم تنهاس نمیخوام زنده بمونم...
فـاحـشه را خــدا فـاحـشه نکــرد؛
آنـان کــه در شـهـر نـان قســمـت میکنـند،
او را لنـگ نـانی گــذاشتند تـا هــر زمــان کـه لنــگ هــم آغــوشــی مـاندند،
او را بـه نانی بــرســانند.....
(دکتر علی شریعتی)
دختر بودن تاوان دارد...
بزرگ میشوی
عاشق میشوی
دل میبندی
تنت را برایش عریان میکنی
نه از روی هوس
بلکه از روی عشق
وقتی دلش را زدی میرود...
و تو میمانی و خودت...
آن زمان تو یک هرزه ای و او کمی دختر بازی کرده