| پنجشنبه 07 تیر 1403
رمان ناب | رمان ناب دانلود و خرید رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️
داستان تقاص,داستان واقعی,داستان عاشقانه,داستان جدایی,داستان,غمناک,داستان تلخ,
صفحه اصلی / داستان عاشقانه

داستان زیبا دختر عاشق و فالگیر

داستان زیبا دختر عاشق و فالگیر
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟ 
وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟ 
فروشنده : 360 هزار تومان ! 
پسر : باشه میخرمش . . . !
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
پسر : پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش 
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند 


بقیه داستان در ادامه مطلب...
  • اشتراک گذاری

داستان خیانت در عشق

داستان خیانت در عشق

صدای بوق زنگ...بوق...بوق... 


دختر: توروخدا قطع نکن...میدونم من بد کردم... من کم اوردم... من رفتم با یکی دیگه... اشتباه کردم... حالا دردمو به کی بگم... چرا حرف نمیزنی... الو؟


پسر: چیزی نگو پیشم نمون حتی به لحظه دیگه... خبر اوردن که قلبتو دادی به کسی دیگه... یادته زیر بارون باهاش میخندیدی اروم... میگفتی رویا داری میخواستی باشی با اون... اره خبر اوردن که دلت پیشش گیره... واسه اونی که دوستش داری دلت میره... اخه چرا رفتی تو از کنارم خیلی اسون... منو این گوشه ها گذاشتی خیلی داغون... ها؟
حالا بگو کی میخواد مثل من یادت باشه... کی میخواد تا اخره عمر یارت باشه... تو یه دختری هستی که همه ی دل ها دستته... کیه مثل من که شبها دلواپسته... ها؟... زیر بارون تو خیابون گل دعوارو کاشتی... خیلی ممنون از اینکه تو هوامو داشتی... نه باید بری از جلو چشام گم بشی... سخته ببینم تو بغل غریبه ها خوشی...
سرنوشت خط میزنه هرچی شانس بده... سرنوشت مارو جدا کرد این شانس منه؟... سمت هر بی گناهی و عاشقی میره... اخه نازم گلم تو بگو رسم عاشقی اینه؟... باوجودت شاد میشم من دلمو نمیگم... تو که میدونستی به کسی من دلمو نمیدم... چرا همه ارزوهامو تو سراب کردی؟... خودتو پیشه منو بقیه خراب کردی...
دستام سرد شده دیگه... ضزبانم تنده... دلم ساده ساکت تورو از یادم برده...یادته بهم میگفتی دوست دارم اونم خیلی راحت؟... حالا بگو چی میخوای بهم بگی بی لیاقت... ای خدا بشکنه این دست انسان... بگو دیگه واسه کی ریختی اشکه تمساح؟...
بگو کیو میخواستی همون خوشگله دیگه...؟
تو مایه پایه میخواستی...اره... مشکلت اینه... 


صدای بوق اشغال...بوق...بوق...بوق...

  • اشتراک گذاری

شعر زیبای عاشقانه قصه ی ما . . .

  • سه شنبه 01 بهمن 1392
  • 10:50 قبل از ظهر
  • عاشقانه ,
شعر زیبای عاشقانه قصه ی ما . . .

شـــروع شــد قـصــه ی مــا از نـگاهــی غــرق دلـشــوره

چــقــدر نــزدیـک دلـهــامــون چـقــدر دسـتـای مــا دوره

مــن ایــن جـملـه تـبـدارو نــوشـتـم روی دیــوارم

مـیگفـتـم شــب بخـیـر نـازم مـنی کـه بـی تـــو بـیـدارم

حــالا چـنـد ســال ازون روزه کـه تــو رفـتی و گــریـونـم

میـگفـتی راهـمـون دوره نـباشـم بـهتـره جــونـم

دیـگـه واژه تـرک خــورده روی دیـــــوار قـلـب مــن ..

هـمیـن ثـانـیـه هــای گـنـگ تــه خـطـو نـشــون مـیـدن


■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■   سایت عاشقانه رویای خیس ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■


ﻣـــﻦ ﮐــﻪ ﻏـﺼـﻪ ﻫـﺎﯾــﻢ ﺭﺍ ﺳــﺮ ﻭﻗـﺖ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺭﻡ ،


ﭘـﺲ ﭼـﺮﺍ ﺗﻨﻬـﺎﯾـﯿﻢ ﺧـﻮﺏ ﻧﻤـﯽ ﺷـﻮد ؟!


-------------------------------------------------------

ارسال شده توسط : RAHA

  • اشتراک گذاری
عجیب دلتنگم...واسه وقتایی که عجیب دلتنگم بودی!

تــو می دونستــی که چه کیفـــی داره . . .!


دســتِ منو بگـــیری باهم دیگـــه بریم خیــابون گردی ؟


نــه نــه ! اشتبـــاه نکن با ماشـــین نه پیــاده ی ِ پیــاده


شـــونه به شــونه ی همــدیگه راه بریـــم


جلــویِ مغازه هــا وایســتیم و الکــی به ویتــرین خیـــره بشیـم


بچــه هارو نگـــاه کنیــم و از آینــده و اینــکه قـرارِ 


مامــان و بابــایِ خوبــی باشیــم حـرف بزنیــم 


دوتــا چایــی بخریــم و من بگــم اینکــه دارچیــن نداره


تو زود دستـــمو ول کنــی بــدویی پــودرِ دارچین بخــری
.
.

.

تـــو هِی حـــرف بزنی و مــن یهو وایســتم رو نــوکِ انگشــتام و ماچــت کنم . . .


بــعد زود وایســتم سرِ جــام که انــگار نه انگــار اتــفاقی افــتاده


تــو می دونستــی چه کیفــی داره . . .!


بشیــنیم رو یه نیمکـــت


مــن گم بشــم زیرِ شــونه هـات


بعــد برات کــتاب بخــونم و تـو گـــوش بدی ؟


یــا اینکه دســت تو دســتِ تـو من از رویِ جــدول راه بـرم


تـوام دستمــو محکــم بگیری کـه نیفتـــم ؟
.
.

.

تــو می دونـی با همــین سادگــی ها


می شــه زندگــی کرد و خوشبـــخت بود ؟

عجیـب دلتنگم . . . واسـه وقتایی که عجـیب دلتنگـم می شـدی . . . (!)

  • اشتراک گذاری
دلنوشته چقدر زود گذشت اون همه دوست داشتن ها . . .

ساعت شنیــه رو میز اتاقم و برمیگردونم و بهش زل میزنم و بهت فکر میکنم


انقد دوســـــ دارم الان بارون می اومد و منم بیرون بودم


انقد دوســ دارم یه چتر مشکی مردونه دستم بود و دستمو دورت حلقه میکردم


و زیر بارون که هزار بار زیرش با هم قول و قرار گذاشتیم راه میرفتم




برای مشاهده کامل به ادامه مطلب بروید . . .

  • اشتراک گذاری
داستان عاشقانه واقعی دختر دلشکسته

همه چی از چت شروع شد … از اینترنت … کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .

اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست … مهم الانه که دارم از دستش میدم .
بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .
خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه…


بقیه ی داستان  در ادامه مطلب ...

  • اشتراک گذاری
داستان واقعی عاشقانه آرام و آتوسا

۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم.


بقیه ی داستان در ادامه مطلب . . .

  • اشتراک گذاری
داستان خیانت به خاطر علاقه زیاد

من و محمد چند سال پیش با هم آشنا شدیم .


محمد تاجر فرش بود


ما خیلی زود با هم ازدواج کردیم


ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز تلفن زنگ زد


*الو!! بفرمایید ؟! اصغر آقا شمایید ؟؟ محمد خونه نیست ...


ولی به خدا شب روز به فکر بدهی شماس


** خانم محترم تو چرا فکر بدهی تون نیستی؟


مگه شریک زندگی محمد نیستی ؟؟دوستش نداری؟؟


*من عاشق محمد هستم.یک روز بدون محمد نمی تونم زندگی کنم!


ولی من چیکار میتونم بکنم ؟


**تو کافیه کمی با من مهربون باشی...


من هم قول میدم شکایت نکنم و بدهی ببخشم...


* خفه شو !!! تو جای پدر منی نمک نشناس !!


چرا نمیفهمی اون ورشکست شده ؟؟


گوشی قطع کردم دستام داشت می لرزید .


نمی دونستم چیکار کنم خواستم به محمد بگم


گفتم شاید اوضاع بدتر بشه و اصغرآقا تحریک بشه و محمد بندازه زندون


اون وقت من چیکار کنم دق می کنم!! صبح تصمیم خودمو گرفتم


کار من خیانت نیست...


من از شدت علاقه ام به محمد این کارو میکنم که گرفتار نشه


با این افکار شماره اصغرآقا را گرفتم و اولین قرامون گذاشتیم


خیلی سخت بود !!


ولی وقتی محمد پشت میله های زندان تصور میکردم


میگفتم خدا هم من می بخشه من خیانت نمیکنم فداکاری میکنم.


چند وقت گذشت و قرار شد جمعه آخرین دیدارمون باشه


و همه چیز تموم و خلاص


آخرین قرار گذاشتم توی خونه خودمون


که اول مدارک رو بگیرم که بعدا نتونه دبه کنه !!!


محمد بیچاره صبح رفت شهرستان


اصغر آقا با مدارک نزدیک ظهر آمد ...


نهار رو تو خونمون با هم بودیم


بعد از اون کار حدود ساعت ۳ بود که اصغر آقای خوک صفت رفت ...


در همین حین محمد وارد خونه شد!!!


من دست و پام رو گم کرده بودم ظاهرم مناسب نبود .


چشماش از شدت خشم سرخ شده . بود همش داد میزد .


اون مرتیکه اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟


این چه وضعیه تو داری ؟


دختره بی لیاقت نون من میخوری بهم خیانت میکنی ؟؟؟


خــــیـــــانـــتـــــکـــــــــار !!!


با دستاش گلوم گرفته بود و فشار میداد .


داشتم خفه می شدم .


اصلا نذاشت توضیح بدم .


توی یک لحظه دستم به گلدون بلوری روی میز رسید


و محکم زدم توی سرش .....


برای لحظه ای اشکی از گوشه چشماش جاری شد ...


بعد چشماش رو برای همیشه بســت .


محمد پاشو ...محمد ...محمد پاشو ...... وااااای خدایــــــــــــــــــا


آقای قاضی شما هم من رو اعدام کنید


من باید برم به محمد بگم که خیانت کار نبودم!!!


تو رو خدا هرچی زودتر من اعدام کنید


محمدم تنهاس نمیخوام زنده بمونم...



  • اشتراک گذاری

داستان تقاص ( واقعی )

داستان تقاص ( واقعی )

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم


منو تو امامزاده دیده بود


شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم


دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .


دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده


خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم


موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون


و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره


از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه


تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری ...


من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود


من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت


بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد


ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام


خب واقعا هم بچه بودم


ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت


دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم


خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط


و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره


پس فقط میمونه سربازی...


قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت


ما نامزدیمونو رسمی کنیم


طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت


بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران


دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت


خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد


و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.


دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!


برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم


مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن


دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه


دنیا رو سرم خراب شد...!!! آرزو هام همه نابود شد


باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت


تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت


وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت


میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود


درسم اُفت کرده بود داغون بودم


همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد


تا اینکه نفرینش کردم و...


یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه


من نبخشیدمش... پیغام فرستاد منو حلال کن .


ولی حاضر نشدم ببخشمش


بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .


باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو


اما این بار نوبت فحش دادن من بود .


هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش


شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده... شايد!!!



  • اشتراک گذاری
مجوز ها
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • تعداد مطالب : 1497
  • تعداد نظرات : 4877
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 17
  • اعضا آنلاین : 0
  • تعداد اعضا : 5512
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 33
  • بازدید دیروز : 1,171
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 522
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 3,721
  • بازدید ماه : 27,550
  • بازدید سال : 167,002
  • بازدید کلی : 15,518,163
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.223.203.134
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سیستم عامل :
  • امروز : پنجشنبه 07 تیر 1403
لینک دوستان
تبلیغات
محل تبلیغات شما
کیفیت سایت را چطور میبینید ؟
درباره سایت
رمان ناب | رمان ناب دانلود رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ناب | رمان ناب دانلود و خرید رمان های عاشقانه پرطرفدار ❤️ " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد